عاممم
꧁پارت۱۸꧂
ناگهان کامیونی با سرعت خیلی زیاد به پیرزن اصابت میکنه طوری که خون به همه جا پاشیده میشه و بدن پیرزن تیکه تیکه میشه و در جلویی کامیون کنده میشه و به سر پیرزن میخوره و باعث میشه سرش از بدنش جدا بشه و به سمت یومه پرتاب بشه و جلویه پایه یومه بیفته.، چهره پیرزن در وحشتناکترین حالت ممکن بود چشمای اون باز مونده بود و دهنش هنوز لبخند وحشتناکی داشت... چشمایی که خون آلود و درشت بود انگاری به یومه زل زده بود، یومه سر جاش خشکش میزنه و با ترسی که در کل عمرش احساس نکرده بود روبرو میشه چون اون الان یک سر کنده شده جلوی پاهاشه انگار کله کنده شده پیرزن داره بهش میخنده۰ یومه از ترس و وحشت و شوک خشکش زده و انگار پاهاشو نمیتونه تکون بده و احساس میکرد زنجیرهایی با کلمات وحشتناک و لبخند شیطانی پیرزن بسته شده به زمین، زومه در اون لحظه شماش از شکر گشاد جوری که انگار قراره از حدقه بیرون بیفته...
یومه ذهنش:'هق.... هیق.... ک-کمک... این.... این... نمیتونم تکون بخورم... چشماش... داره... داره... بهم نگاه میکنه...'
در حالی که در خیابون هرجو و مرج میشه و ماشینها میایستند، کامیون پشتی که به پیرزن برخورد کرده بود انگار خراب شده و مستقیم داره میاد به سمت یومه، ولی یومه نمیتونه حرکت کنه چون بدنش خشک زده و مغزش نمیتونه هم شک دریافت کنه...
یومه در ذهنش: 'کمک... کمک... لطفا... احساس میکنم... قراره بمیرم... یعنی... یعنی... چرا... چرا... این خواب هام... واقعیت... ترسناکن... و در این لحاظه... قراره بمیرم؟..'
در همین حال که کامیون خیلی بدون نزدیک میشه با سرعت خیلی زیاد... اما یهویی کسی ر از پشت بغل میکنه و به سمت خودش میکشه و به روی زمین میافته یومه روی فردی میافته میتونه حس گرمایی رو در دستاش و روی بدنش که روی بدنش افتاده رو حس کنه... انگار دستایی که با عجون فرشتهها آغشته شده دور شونههاشه...
یومه در ذهنش:'نجاتم داد... یکی نجاتم داد... یه فرشته؟ یه الهه؟.. حسش... حس لمسش...'
یومه سرش رو بالا میگیره تا صورت اون فرد رو ببینه
و اون شخص...
(ادامه دارد)
ناگهان کامیونی با سرعت خیلی زیاد به پیرزن اصابت میکنه طوری که خون به همه جا پاشیده میشه و بدن پیرزن تیکه تیکه میشه و در جلویی کامیون کنده میشه و به سر پیرزن میخوره و باعث میشه سرش از بدنش جدا بشه و به سمت یومه پرتاب بشه و جلویه پایه یومه بیفته.، چهره پیرزن در وحشتناکترین حالت ممکن بود چشمای اون باز مونده بود و دهنش هنوز لبخند وحشتناکی داشت... چشمایی که خون آلود و درشت بود انگاری به یومه زل زده بود، یومه سر جاش خشکش میزنه و با ترسی که در کل عمرش احساس نکرده بود روبرو میشه چون اون الان یک سر کنده شده جلوی پاهاشه انگار کله کنده شده پیرزن داره بهش میخنده۰ یومه از ترس و وحشت و شوک خشکش زده و انگار پاهاشو نمیتونه تکون بده و احساس میکرد زنجیرهایی با کلمات وحشتناک و لبخند شیطانی پیرزن بسته شده به زمین، زومه در اون لحظه شماش از شکر گشاد جوری که انگار قراره از حدقه بیرون بیفته...
یومه ذهنش:'هق.... هیق.... ک-کمک... این.... این... نمیتونم تکون بخورم... چشماش... داره... داره... بهم نگاه میکنه...'
در حالی که در خیابون هرجو و مرج میشه و ماشینها میایستند، کامیون پشتی که به پیرزن برخورد کرده بود انگار خراب شده و مستقیم داره میاد به سمت یومه، ولی یومه نمیتونه حرکت کنه چون بدنش خشک زده و مغزش نمیتونه هم شک دریافت کنه...
یومه در ذهنش: 'کمک... کمک... لطفا... احساس میکنم... قراره بمیرم... یعنی... یعنی... چرا... چرا... این خواب هام... واقعیت... ترسناکن... و در این لحاظه... قراره بمیرم؟..'
در همین حال که کامیون خیلی بدون نزدیک میشه با سرعت خیلی زیاد... اما یهویی کسی ر از پشت بغل میکنه و به سمت خودش میکشه و به روی زمین میافته یومه روی فردی میافته میتونه حس گرمایی رو در دستاش و روی بدنش که روی بدنش افتاده رو حس کنه... انگار دستایی که با عجون فرشتهها آغشته شده دور شونههاشه...
یومه در ذهنش:'نجاتم داد... یکی نجاتم داد... یه فرشته؟ یه الهه؟.. حسش... حس لمسش...'
یومه سرش رو بالا میگیره تا صورت اون فرد رو ببینه
و اون شخص...
(ادامه دارد)
- ۴.۱k
- ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط